مکن، اي خواجه، بر غلامان جور
شاعر : اوحدي مراغه اي
که بدين شکل و سان نماند دور | | مکن، اي خواجه، بر غلامان جور | دل او را ز غصه ريش مکن | | زور بر زير دست خويش مکن | بر سر اين گروه داشتهاند | | که از آنجا تو را گماشتهاند | هم غلام گلوي و فرجي تو | | زان ميان يک وکيل خرجي تو | تا همت بنده باشد و هم اجر | | بندهي خويش را مکن پر زجر | کشتن او ز عقل بيرونست | | ميتوانش فروخت، گردونست | چون به کار تو هست کوشيده | | بنده را سير دار و پوشيده | جان گرامي بود، مرنجانش | | جان دهد بنده، چون دهي نانش | روزي او ميدهد، تو جنگ مکن | | رزق بر اهل خانه تنگ مکن | تا ترا ديگري زبون باشد | | در تو خاصيتي فزون باشد | الف او بس بود تو، نوني کن | | بده و شکر آن فزوني کن | نبري بهرهاي، زيان بيني | | گر تو خود را در آن ميان بيني | که به زهريش بر نيميزي | | شربتي در قدح نميريزي | اين چنين سعي کي شود مشکور؟ | | ز تو با درد دل اناث و ذکور | جان شيرين بدين ترش رويي | | مکن، اي دوست، گر نه هندويي | بندگان را در احتساب مگير | | خويشتن را تو در حساب مگير | بتو از حق امانتند اينها | | گر چه در آب و نانتند اينها | هر دو را خواجه آفريننده | | جز يکي نيست مالک و بنده | آنچه سر کرد پاي را نرسد | | خواجگي جز خداي را نرسد | بنده نيز آخر آدمي زادست | | خواجگي گر به آدمي دادست | اين دويي ديدن از براي شکيست | | نسبت هر دو با پدر چو يکيست | که بر آرد ز خواجه نامي نيک | | به ز فرزند بد غلامي نيک | بنده ممکن بود که خاص شود | | خواجه شايد که کم خلاص شود | اي بسا خواجه کو غلام شود | | گر به قسمت سخن تمام شود | گر غلام تو بود چون هشتي؟ | | آن که مفلوج شد بدان زشتي | مرگ ازو باز دار و رنجوري | | اگر اين بنده را تو گنجوري | محضر بد به نام خويش مبر | | آب چشم غلام خويش مبر | غوطه در لجهي چنين هالک | | نتوان زد به مذهب مالک | چون نکردي به خواجهي خود گوش | | بمرنج از غلام خواجه فروش | هيچ از آن خواجگي نگيري رنگ | | تا ازين بندگيت باشد ننگ | چرخ و انجم ترا غلام شود | | گرت اين بندگي تمام شود | اين غلامي کجا تواني کرد؟ | | تو که جز خواجگي نداني کرد | حيوان را ز خود نيزاري | | گر حياتي و بينشي داري | اين نگه کن که چون تو جانورند | | چه نگه ميکني که گاو و خرند؟ | ز زباني بترس و از آذر | | بيزبان را چنان مزن بر سر | نه بکشت و نه بار کرد او را | | آنکه اين اعتبار کرد او را | بار اين عاجزان مکن سنگي | | گر نه با کردگار در جنگي | نرهي از درون که جوش کنند | | از برون گر زبان خموش کنند | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}